سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ندای فطرت

حرف دل با اهل دل

حرف دل با اهل دل
احساس میکنم دارم پوست میندازم! مثل یه گردوی تازه که دارند پوستش رو یواش یواش میکنند!
لحظه به لحظه به مغزش نزدیک میشی ولی مهم تحمل این پوست انداختنه که اگه تحمل نکنی یا عجله کنی میشکنی و اون مغز لطیف نابود میشه!
نمیدونم تجربه کردی یا نه؟
بزار اینطوری برات بگم؛
داری می‌خندی، یه دفعه حالت عوض میشه، مثلا با جمع خونواده داری تلویزیون تماشا میکنی، یه برنامه طنز هم داره پخش میشه، همه دارند می‌خندند، توام باهاشون می‌خندی، اما ناخودآگاه احساس میکنی توی دلت داغه، داغ داغ، یه حرارت مخصوصی که گوشه دلت مخفی شده فقط معطل یه اشاره است، یه اشاره که‌ یاد محبوبت رو زنده میکنه، اینجاست که اون حرارت حرکت میکنه و میزنه بیرون و یه مرتبه اشکت جاری میشه، سعی مکنی خودتو کنترل کنی، اشک غمت رو قایم کنی، تا کسی متوجه نشه، اگه کسی بهت نگاه کنه لو میری، امان از وقتی که بفهمند که اینجا نیستی، گیر میدند که کجایی؟ چی شده و چت شده؟ و از این حرفا... سعی میکنی با خنده مصلحتی بگی که چیزی نیست ولی قطره‌های اشک از گوشه چشمت نمیزاره که خندت رو باور کنند، خنده روی لبته ولی بغض گلوتو گرفته، نه میتونی حرف بزنی نه میخوای که بزنی،  اصلا این چیزا گفتنی نیست، اهل خودشو میخواد، هرکسی همزبون نیست. 
خلاصه توی جمعی ولی با جمع نیستی،
میدونی چی شده؟!
بهت میگم ولی بگیر و قدرشو بدون!
اگه حقیقت «ذکر» تو دلت جا بگیره اینطوری میشی، با هر بهانه‌ای از این دنیا فاصله میگیری، تو تنهایی دلت داری رشد میکنی و نهال جانت داره شکوفه میکنه،
پس به این غم جانکاه و سوز کشنده خوش‌آمد بگو و باهاش انس بگیر و شاد باش و این خلوت دل رو از دست نده و بدون که توی همین حالته که خدا صداتو میشنوه و سنگ دلت قیمتی میشه.
یادت نره آقای حسن زاده عزیزدل چی میگه:

دولتم آمد بکف با خون دل آمد بکف ،،، حبذا خون دلی دل را دهد عزّ و شرف

این یکی رو هم یادت باشه:

به هوس راست نیاید به تمنّی نشود ،،، کاندرین راه بسی خون جگر باید خورد